برنارد شاو گوید:
وقتی شخصی پلنگی را می خواهد به قتل برساند آن را ورزش می نامند؛ولی هنگامی که پلنگ می خواهد آدمی را بکشد؛صحبت سبعیت و درنده خویی پیش می آید!
حکیمی بر سر در خانه اش نوشته بود شر وارد خانه ام نشود.حکیمی دیگر او را دید و گفت:پس همسرت از کجا وارد شود؟
یک نفر از دانشمندان فرنگی در باب پول فرموده که پول نوکر خوب و ارباب بدی است.یعنی تا وقتی مفید است که در خدمت انسان باشد؛ولی وای به وقتی که انسان مطیع و منقاد ان گردد.
انوشیروان؛پیش از اینکه سیر شود از غذا دست میکشیدومی گفت:انچه را که خوش داریم رها می کنیم تا گرفتار انچه ناخوش میداریم؛نشویم.
لطفا نظر بدید
شارل ژریس ماتست:حسادت دیگران این امتیاز را دارد که لااقل خوشبختی هایی را که خود داریم و از ان بی خبریم می شناسیم.
لطفا نظر بدید
برنارد شاو با گوشت مخالف بود و غذا هایش همه سبزیجات بود.
روزی سر سفره با مردی مصادف شد آن مرد از او پرسید:
آقای شاو واقعا هر کسی شما را ببیند تصور میکند که در انگلستان قحطی است و اصلا گوشت یافت نمی شود.
شاو تبسمی نموده اظهار داشت:و هر کس شما را ببیند که اینطور گوشتها را می بلعی گمان می کند که مسبب این قحطی بزرگ شما هستبد!
نظر فراموش نشه
سقراط را همی بردند تا به قتل رسانند.همسرش به گریه افتاد.
سقراط پرسیدش:ز چه روی همی گریی؟
گفت:از انکه تو را به مظلومی به قتل رسانند.
گفت:مگر دوست داشتی من به ظالمی کشته شوم؟
لطفا نظر بدید
چون امیر تیمور ولایت فارس را مسخر کرد و به شیراز امد و شاه منصور زین العابدین گنابادی که نزد انیر تیمور قربی داشت وحافظ را به ملازمت تیمور اورد؛امیر دید که اثار فقرو ریاظت از او ظاهر است؛گفت:ای حافظ من به ضرب شمشیر تمام روی زمین را خراب کردم تا سمرقند و بخارا را معمور کنم و تو ان را به یک خال هندو می بخشی و میگویی:
اگر ان ترک شیرازی بدست ارد دل ما را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
حافظ گفت:از این بخشندگیهاست که بدین فقرو وفاقه افتاده ام.امیر تیمور بخندیدوبرای حافظ وظیفه ی لایق تعین نمود.
لطفا نظر بدید
چوب بر جگر-گویند پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب زنند.اول پدر را انداختندو صد چوب زدند؛آه نکرد و دم نزدبعد از ان پسرش را انداختندو چون یک چوب زدند پدرش ناله و فریاد اغاز کرد ؛حاکم گفتتو صد چوب خوردی دم نزدیبه یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟گفت:ان چوب ها که بر تن می امدتحمل می کردم اکنون که بر جگرم می اید تحمل ندارم.
------------------------
گردن شکسته-مولانا قطب الدین در راهی می رفت شخصی از بامی بیفتاد و بر گردن مولانا امد؛چنانکه مهره ی گددن مولانا قصوری یافت و چند روز بدان سبب صاحب بستر گشت.جمعی از اکابر وقت؛به عیادت او امدند و گفتند:مخدوم ما را چه حالیست؟گفت:حال از این بدتر چه باشد که دیکری از بام بیفتدو گردن من بشکند.