چوب بر جگر-گویند پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب زنند.اول پدر را انداختندو صد چوب زدند؛آه نکرد و دم نزدبعد از ان پسرش را انداختندو چون یک چوب زدند پدرش ناله و فریاد اغاز کرد ؛حاکم گفتتو صد چوب خوردی دم نزدیبه یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟گفت:ان چوب ها که بر تن می امدتحمل می کردم اکنون که بر جگرم می اید تحمل ندارم.
------------------------
گردن شکسته-مولانا قطب الدین در راهی می رفت شخصی از بامی بیفتاد و بر گردن مولانا امد؛چنانکه مهره ی گددن مولانا قصوری یافت و چند روز بدان سبب صاحب بستر گشت.جمعی از اکابر وقت؛به عیادت او امدند و گفتند:مخدوم ما را چه حالیست؟گفت:حال از این بدتر چه باشد که دیکری از بام بیفتدو گردن من بشکند.
خیلی جالب بود .....
دمت گرم .....شده حکایت ما .....نه؟
ای داد بیداد